تربیت شدههای زینب
خیلی کم حرف شده بود، ابروانش بهم گره خورده و به فکر فرو رفته بود. معلوم بود ذهنش حسابی درگیر است. غم چشمانش حالم را دگرگون میکرد . تاب و توان ناراحتیاش را نداشتم، کاری جزء دعا نمی توانستم برای گشایش کارش انجام دهم. آری خواهر بودن سخت است، خواهری چون زینب بودن سختتر. دلی به وسعت دریا میخواهد و صبرحضرت ایوب علیه السلام را میطلبد. تا با دستان خود، عزیزانت را راهی میدان نبرد کنی.
اما؛ او و فرزندانش( عون و محمد) تمام طول مسیر را از مدینه به سمت مکه و از مکه به نینوا را با عشقِ همراهی امام خویش و شهادت در راه خدا طی کرده بودند. حال، وقت خداحافظی کردن با امانت های عبدالله بود. تربیت شدههای دست زینب خود را به مادر رساندند و کسب اجازه کردند، او که تا به حال تمام جان و مالش را فدای امام خود کرده بود اکنون فرزنداش را به سمت قتلگاه راهی میکند، تا صدای هل من ناصرَ ینصُرَنی امامش زمین نماند. همه این ها یک طرف، خواهر بودن و بر روی تل زینبیه تماشگر قامت برادر بودن یک طرف.
امان از دل زینب سلام الله علیها
✍به قلم #فریبا_پهند
آدرس این مطلب در وبلاگ ما؛
اسلام در سایه ولایت
نگاهم به نگاهش گره خورده بود
#به_قلم_خودم
???نگاهم به نگاهش گره خورده بود
روز آخر بود. از سحرگاهش حس عجیبی پیدا کرده و از تمام افکار و دغدغهها رها شده بودم. انگار تمام وجودم پُر از خالی بود. دوست داشتم فقط به او خیره شوم. زبان دل و زبان کام به احترام نگاهم سکوت کرده بودند. بر خلاف همیشه حتی برای لحظات کوتاهی هم شیطنت نمیکردند.
چند ساعتی بعد از طلوع آفتاب آنجا را به قصد استراحتی کوتاه و خرید احتمالی ترک کردم. به استراحتگاه که رسیدم آنجا بود که بی تابتر شدم. چشمانم که از پشت قاب شیشهای اتاق به سیمای نورانیش افتاد. دلتنگیام از شدت مرواریدهایی که برزمین می ریخت نمایان بود. هر طوری بود تا عصر صبر کردم.
دلم دیوانهوار طلبش میکرد! تا غروب نشده خودم را به او رساندم. روبرویش؛ همان جا که چند وقتی است همه زائران از آن جلوتر نمی توانند بروند؛ جایی برای نشستن پیدا کردم. چشم به او دوخته بودم و سیل اشکهای بی صدایم نشان از دلتنگی عجیبم بود. نه آن چشمهی اشک از جوشیدن میایستاد و نه دیدهها خستگی میشناخت.
بالاخره به اندازه خواندن نماز مغرب و عشاء امان نامهای دادند. بیصدا بودند، اما چندباری متوجه صداهایی از اطرافم میشدم که مرا خطاب میکردند و برای حاجت روایی و مراد دلم دعا میکردند و دوستانم بجای من از آنها تشکر میکردند . بماند که دوستانم چند بار آن بین گفتند:” بسه دیگه آبرومونو بردی هرکی رد میشه نگات میکنه.”
آنها نمیدانستند که آن لحظه تنها لحظهای بود که هیچ چیزی نمیخواستم، به هیچ چیز فکر نمیکردم. فقط نگاهم به نگاهش گره خورده بود.
شاید اغراق آمیز به نظر برسد اما تمام شب را با همین حال به صبح رساندم. با اصرار دوستان جایم را تغییر میدادم . هیچکدام قصد نداشتیم برای شام برگردیم با همان خوراکیهای مختصری که همراهمان بود رفع گرسنگی کردیم. با گشتن در صحنهای دیگر به قول خودشان خواسته بودند حال و هوایم را عوض کنند. من همراهیشان میکردم اما تمام فکر و ذکرم جایی دیگر، بین پنجره فولاد و سقا خانه جا مانده بود. آنها که دیدند فایده ندارد تصمیم گرفتند به صحن رضوی برگردیم. این بار دیگر نگذاشتند آنجا بروم. سمت زیر زمین رفتیم. برای دلم فرقی نمیکرد هر جا و هر کجا را که میدید، همه و همه جمال او بود. همه این ها نه تنها باعث نشد دلم در عین آرامش آرام شود بلکه شدت و اشتیاق من را بیشتر میکرد.
لحظه وداع نزدیک بود گمان میکردم تاب آن لحظه را نداشته باشم اما نه؛ انگار آبی بود بر روی آتش. دلم قرص شد که زیارت آخرم نیست.
دل ودیده آرام شدند به امید سفرهای بعدی ان شاءالله.
ای ضامن آهو می شود ضامن دل من هم بشوی؟
✍️ به قلم: #فریبا_پهند ??
#لحظههای_امامرضایی ??
آدرس این مطلب:
https://kazive.kowsarblog.ir/نگاهم-به-نگاهش-گره-خورده-بود
عذرم را درکوتاهی خدمت بپذیر
بیاخواهرمنوبگیر
یکی از بچه های مخابرات سراغ مهدی میرود که برای امر خیر اجازه بگیرد، درخواستش را که مطرح میکند آقا مهدی به او میگوید “اگه میخواهی زن بگیری بیا خواهر منو بگیر!” نیروی مخابراتی تعجب میکند! باورش نمی شود! با حالت تعجب می گوید؛ “چی گفتید آقا مهدی!؟ بیام خواستگاری خواهر شما؟” آقا مهدی میگوید: “چرا که نه، کی از شما بهتر” از خوشحالی میپرسد، حالا چکار کنیم؟
آقا مهدی به او میگوید “هیچی خانوادهات را بفرست تحقیق. اگر پسندیدند بیا بهت مرخصی بدم بری خواستگاری” نیروی لشکر طوری خوشحال شده بود که نمیتوانست خوشحالیش را کنترل کند. به سرعت به سمت سنگر مخابرات میرود. ماجرا را با خوشحالی تمام تعریف میکند. دوستان نیز نامردی نکرده حالا نخند کی بخند. اشکهای بعضی از زور خنده جاری شده بود. اما او می گوید باور نمیکنید بروید خودتان بپرسید. آقا مهدی خودشان گفتند به خواستگاری خواهرشان بروم.
خنده کماکان ادامه دارد.
تا یکی از آنها میگوید “بابا آقا مهدی سه خواهر دارد دوتای آنها ازدواج کرده و سومی چند ماه بیشتر سن ندارد. بله این یکی از داستانهای کتاب من از همه عذر میخواهم از خاطرات شهید مهدی زین الدین از زبان همرزمانشان بود این داستان به نظرم جدای از شوخ طبعی شهید مهدی زین الدین، می تواند بیان کنندهی نکات دیگری نیز باشد. مثلا؛ اینکه شاید خواسته باشد با توجه به شرایط جنگ و… به نیروی خود بگوید در این شرایط جنگ اول بگذارید اقدامات اولیه از طرف خانواده انجام بگیرد بعد درخواست مرخصی بدهید.
واسطهگری در امر ازدواج کاری است بسیار پسندیده که برای آن پاداش دنیوی و اخروی در نظر گرفته شده است و نباید ازآن غافل شد. چناچه امام صادق(ع)میفرمایند: هر فردی زمینه ازدواج مجردی را فراهم کند از افرادی است که خداوند در روز قیامت به او نگاه [لطف آمیز] میکند. (الکافی، ج 5، ص 331(
پ.ن: بیاخواهر منو بگیر عنوان یکی از داستان های کتاب من از همه عذر می خواهم از مجوعه خاطرات شهید #مهدی_زین_الدین است.
#شهدا
#کرونا_کتاب