نگاهم به نگاهش گره خورده بود
#به_قلم_خودم
???نگاهم به نگاهش گره خورده بود
روز آخر بود. از سحرگاهش حس عجیبی پیدا کرده و از تمام افکار و دغدغهها رها شده بودم. انگار تمام وجودم پُر از خالی بود. دوست داشتم فقط به او خیره شوم. زبان دل و زبان کام به احترام نگاهم سکوت کرده بودند. بر خلاف همیشه حتی برای لحظات کوتاهی هم شیطنت نمیکردند.
چند ساعتی بعد از طلوع آفتاب آنجا را به قصد استراحتی کوتاه و خرید احتمالی ترک کردم. به استراحتگاه که رسیدم آنجا بود که بی تابتر شدم. چشمانم که از پشت قاب شیشهای اتاق به سیمای نورانیش افتاد. دلتنگیام از شدت مرواریدهایی که برزمین می ریخت نمایان بود. هر طوری بود تا عصر صبر کردم.
دلم دیوانهوار طلبش میکرد! تا غروب نشده خودم را به او رساندم. روبرویش؛ همان جا که چند وقتی است همه زائران از آن جلوتر نمی توانند بروند؛ جایی برای نشستن پیدا کردم. چشم به او دوخته بودم و سیل اشکهای بی صدایم نشان از دلتنگی عجیبم بود. نه آن چشمهی اشک از جوشیدن میایستاد و نه دیدهها خستگی میشناخت.
بالاخره به اندازه خواندن نماز مغرب و عشاء امان نامهای دادند. بیصدا بودند، اما چندباری متوجه صداهایی از اطرافم میشدم که مرا خطاب میکردند و برای حاجت روایی و مراد دلم دعا میکردند و دوستانم بجای من از آنها تشکر میکردند . بماند که دوستانم چند بار آن بین گفتند:” بسه دیگه آبرومونو بردی هرکی رد میشه نگات میکنه.”
آنها نمیدانستند که آن لحظه تنها لحظهای بود که هیچ چیزی نمیخواستم، به هیچ چیز فکر نمیکردم. فقط نگاهم به نگاهش گره خورده بود.
شاید اغراق آمیز به نظر برسد اما تمام شب را با همین حال به صبح رساندم. با اصرار دوستان جایم را تغییر میدادم . هیچکدام قصد نداشتیم برای شام برگردیم با همان خوراکیهای مختصری که همراهمان بود رفع گرسنگی کردیم. با گشتن در صحنهای دیگر به قول خودشان خواسته بودند حال و هوایم را عوض کنند. من همراهیشان میکردم اما تمام فکر و ذکرم جایی دیگر، بین پنجره فولاد و سقا خانه جا مانده بود. آنها که دیدند فایده ندارد تصمیم گرفتند به صحن رضوی برگردیم. این بار دیگر نگذاشتند آنجا بروم. سمت زیر زمین رفتیم. برای دلم فرقی نمیکرد هر جا و هر کجا را که میدید، همه و همه جمال او بود. همه این ها نه تنها باعث نشد دلم در عین آرامش آرام شود بلکه شدت و اشتیاق من را بیشتر میکرد.
لحظه وداع نزدیک بود گمان میکردم تاب آن لحظه را نداشته باشم اما نه؛ انگار آبی بود بر روی آتش. دلم قرص شد که زیارت آخرم نیست.
دل ودیده آرام شدند به امید سفرهای بعدی ان شاءالله.
ای ضامن آهو می شود ضامن دل من هم بشوی؟
✍️ به قلم: #فریبا_پهند ??
#لحظههای_امامرضایی ??
آدرس این مطلب:
https://kazive.kowsarblog.ir/نگاهم-به-نگاهش-گره-خورده-بود