تربیت شدههای زینب
خیلی کم حرف شده بود، ابروانش بهم گره خورده و به فکر فرو رفته بود. معلوم بود ذهنش حسابی درگیر است. غم چشمانش حالم را دگرگون میکرد . تاب و توان ناراحتیاش را نداشتم، کاری جزء دعا نمی توانستم برای گشایش کارش انجام دهم. آری خواهر بودن سخت است، خواهری چون زینب بودن سختتر. دلی به وسعت دریا میخواهد و صبرحضرت ایوب علیه السلام را میطلبد. تا با دستان خود، عزیزانت را راهی میدان نبرد کنی.
اما؛ او و فرزندانش( عون و محمد) تمام طول مسیر را از مدینه به سمت مکه و از مکه به نینوا را با عشقِ همراهی امام خویش و شهادت در راه خدا طی کرده بودند. حال، وقت خداحافظی کردن با امانت های عبدالله بود. تربیت شدههای دست زینب خود را به مادر رساندند و کسب اجازه کردند، او که تا به حال تمام جان و مالش را فدای امام خود کرده بود اکنون فرزنداش را به سمت قتلگاه راهی میکند، تا صدای هل من ناصرَ ینصُرَنی امامش زمین نماند. همه این ها یک طرف، خواهر بودن و بر روی تل زینبیه تماشگر قامت برادر بودن یک طرف.
امان از دل زینب سلام الله علیها
✍به قلم #فریبا_پهند
آدرس این مطلب در وبلاگ ما؛
بیاخواهرمنوبگیر
یکی از بچه های مخابرات سراغ مهدی میرود که برای امر خیر اجازه بگیرد، درخواستش را که مطرح میکند آقا مهدی به او میگوید “اگه میخواهی زن بگیری بیا خواهر منو بگیر!” نیروی مخابراتی تعجب میکند! باورش نمی شود! با حالت تعجب می گوید؛ “چی گفتید آقا مهدی!؟ بیام خواستگاری خواهر شما؟” آقا مهدی میگوید: “چرا که نه، کی از شما بهتر” از خوشحالی میپرسد، حالا چکار کنیم؟
آقا مهدی به او میگوید “هیچی خانوادهات را بفرست تحقیق. اگر پسندیدند بیا بهت مرخصی بدم بری خواستگاری” نیروی لشکر طوری خوشحال شده بود که نمیتوانست خوشحالیش را کنترل کند. به سرعت به سمت سنگر مخابرات میرود. ماجرا را با خوشحالی تمام تعریف میکند. دوستان نیز نامردی نکرده حالا نخند کی بخند. اشکهای بعضی از زور خنده جاری شده بود. اما او می گوید باور نمیکنید بروید خودتان بپرسید. آقا مهدی خودشان گفتند به خواستگاری خواهرشان بروم.
خنده کماکان ادامه دارد.
تا یکی از آنها میگوید “بابا آقا مهدی سه خواهر دارد دوتای آنها ازدواج کرده و سومی چند ماه بیشتر سن ندارد. بله این یکی از داستانهای کتاب من از همه عذر میخواهم از خاطرات شهید مهدی زین الدین از زبان همرزمانشان بود این داستان به نظرم جدای از شوخ طبعی شهید مهدی زین الدین، می تواند بیان کنندهی نکات دیگری نیز باشد. مثلا؛ اینکه شاید خواسته باشد با توجه به شرایط جنگ و… به نیروی خود بگوید در این شرایط جنگ اول بگذارید اقدامات اولیه از طرف خانواده انجام بگیرد بعد درخواست مرخصی بدهید.
واسطهگری در امر ازدواج کاری است بسیار پسندیده که برای آن پاداش دنیوی و اخروی در نظر گرفته شده است و نباید ازآن غافل شد. چناچه امام صادق(ع)میفرمایند: هر فردی زمینه ازدواج مجردی را فراهم کند از افرادی است که خداوند در روز قیامت به او نگاه [لطف آمیز] میکند. (الکافی، ج 5، ص 331(
پ.ن: بیاخواهر منو بگیر عنوان یکی از داستان های کتاب من از همه عذر می خواهم از مجوعه خاطرات شهید #مهدی_زین_الدین است.
#شهدا
#کرونا_کتاب
زنگارقلم
? ? ? زنگار قلم
خوب بخاطر دارم سالهای اخر دبیرستان بودم گاهی دوبیتیهایی مینوشتم. خیلی کم پیش می آمد که یک موضوع تا شش بیت برسد. اما مینوشتم کاملا غیر ارادی. یک بار بخودم گفتم “من که جرات ندارم به کسی بگم که همچین چیزهایی مینویسم پس حداقل ی جایی یاداشتش کنم” یاداشت کردم اما نوشتنم زیاد طول نکشید نه اعتماد به نفسی داشتم نه تجربهایی.
گذشت تا همین سه سال پیش. مسابقهای بود از خاطرات اربعین از عکس و کلیپ. شرکت کردم اما من که کربلا نرفته بودم! از نمایشگاهی دشمن شناسی عکس گرفتم که موکب شد. اما مرزی باز نشد که زائری داشته باشد!
خلاصه بگویم؛ شعری که بعد از سالها شعر نگفتن، مثل همیشه فیالبداهه آمده بود. ذهنم را به سالهای دور برد. این نوشتن برایم غریب نبود اما فراموشش کرده بودم. دنبال مطالب گذشتهام گشتم تا از آنها هم برای مسابقه استفاده کنم اما پیدایشان نکردم.
به همین خاطر، دوباره شروع کردم به نوشتن. اما این بار احساس کردم دلم میخواهد کسی این مطلب را بخواند و نظر بدهد. اما او نویسندگی نمیدانست و فقط سخت پسند بود. و من احساس میکردم نقد او کارم را بهتر خواهد کرد اما نکرد. چون خیلی بد نظر داد. انقدر که کلا نوشتن و شعر گفتن را کنار گذاشتم.
شاید نباید زود پا پس میکشیدم. شایدم اعتماد به نفس نداشتم.
هنوز شوق نوشتن در من زنده بود اما جرات نوشتن نداشتم. تااینکه این بار از طرف یک دوست آن هم از راهی دور که حتی یکبار هم همدیگر را ندیده بودیم, فقط بخاطر یک ابراز علاقهی من به نویسندگی مشوقم شد. انگیزه و امید داد. گفت؛ “از بدیهیات باهات کار میکنم که از کل به جزء برسی فقط نترس و بنویس.
راست میگفت، ” به قول استاد جلیلی؛ “چاقو، اگه مدتی استفاده نشه، کند میشه” یعنی علاوه بر این که جلا و ظاهرش را از دست میدهد. دیگر تیغههایش هم آن قدرت برش سابق را ندارد و اگر این داستان ادامه پیدا کند، تیغه که زنگار بزند، خود چاقو هم باورش میشود که دیگر برشی ندارد.”
درست مثل نویسندگی، اگر مدتی ننویسیم قلمها کمکم کند و کندتر میشود. زنگار مینشیند به قلم. احساس میکنیم که حال نوشتن را نداریم، موضوعی به ذهن نمیرسد و همهی واژهها از ما فراریاند. پس هیچ وقت نباید دست از نوشتن برداریم.
وقتی مینویسیم، قلم ذهن تیز میشود، هرچند مداد نیاز به تراش داشته باشد.
من هم نترسیدم ونوشتم با موضوعاتی که دوستم پیشنهاد میداد. مینوشتم، ایراداتم را میگفت، اصلاح میکردم. صبورانه پشتم بود. حتی گاهی یک مطلب را چندین بار و چند روز برایش زمان میگذاشتیم.
بالاخره توانستم بنویسم هر چند هنوز اول راهم اما دیگر رهایش نکردم بلکه محکم، مکحمتر از همیشه ایستادهام. ایستادهام و دوستانم را تشویق میکنم به نوشتن.
✍ به قلم؛ #ف_پهند
آدرس این مطلب در وبلاگ ما؛
https://kazive.kowsarblog.ir/زرنگار-قلم
? ? @kazive ? ?
انقلابی بمان
چند روز پیش که با دوستان در مورد شرایط یک نماینده اصلح بحث می کردیم. یکی گفت اگه دیدین کاندیدی پوسترش روی تابلوی راهنمایی و رانندگی بود بدونید از همین الان از نفوذ و پول و پارتی استفاده کرده است! اون لحظه باورم نشد تا امروز بین مسافت دو شهری که رفت و امد بودم دیدم پوسترهایی که بر روی تابلوی راهنمایی نصب بودند. دیگری گفت “باید ببینیم اطرافیان اون نماینده کیا هستن؟ طرز و فکر و اعتقادات اون کاندید و اطرافیانش چیه؟” یکی از اخلاق و پایبندی به قانون گفت که خود من نیز در این دوره شاهد یکی از آن ها بودم. کاندیدی که برای حمایت از اقتصاد حوزه انتخابیش پوسترهای هر شهر را در خود آن شهر چاپ و تهیه کرد و هزینه ش را در جیب مغازه دارن شهرش رفت آخه مرسوم است بخاطر هزینه کمتر و تخفیف بیشتر چیزهای عمده را در استان تهیه می کنند. یا عزیز دیگری که جایگاه اختصاص یافته را کامل به تبلیغ و پوستر خود اختصاص داده بود دیگری برای چسباندن دو پوستر خودش مجبور می شد چند پوستر از او را بر دارد و این بین طرفداران دو کاندید باهم مشاجره پیدا می کنند. یکی دیگر گفت “بعضی وقت ها بهترین کاندید خلوت ترین ستاد را دارد و میدونی حق با اونه اما چون شواهد نشون میده رای نمیاره. مجبور میشی اونو کنار بذاری و بین بدتر یکی رو انتخاب کنی!"
براستی الان تکلیف چیست؟ آری به توصیه امام راحل عمل میکنیم و همه پای صندوق می رویم و همانطور که رهبرفقیه و فرزانه ما گفتند بخاطراینکه نظام اسلامی اقتدارش را در چشم جهانیان حفظ کند همه می اییم و یک بار دیگر پای انقلابمان می ایستیم.
✍️ به قلم: #فریبا_پهند ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/انقلابی-بمان
?? @kazive ??
نگین سلیمان
دست های بریده و بدن های قطعه قطعه شده، این ها را بارها در روضه ها و مقاتل شنیده و خوانده بودم. اما در واقعیت یا در قاب تصویر هیچ گاه توان دیدن و تماشای آنرا در خود نمی دیدم. تا همین چند روز پیش. سحرگاه برای خواندن نماز صبح بیدار شده بودم. حال غریبی داشتم. آرام و قرار نداشتم. بعد از نماز تصمیم گرفتم وارد فضای مجازی بشوم و گروه دوستانهمان را باز کنم تا از احوال دوستان با خبر شوم که در آن سکوت بین الطلوعین، چشم هایم چیزی را دید که آرزو کردم کاش دروغ باشد. دست هایم حرکتی نداشت که جملهای تایپ کنم تا از صحت و سقم قضیه مطمئن شوم. شوک بدی بود. چشم های نگران و مضطربم هنوز به صفحه گوشی بود. به هر سختی بود کلمه ایی نوشتم: “نه تو رو خدا!!" دو نفری جوابم را دادند. یکیشان میگفت:” ان شاء الله راست نیست.” آن یکی میگفت “بذار برم تو سایت ببینم!” به دقیقه نکشید که گفتند خبر تایید شده. اشک هایم که تا الان مروارید وار بر روی گونه هایم می غلتیدند؛ گوی سبقت را از هم می ربودند؛ و با شتابی که کمتر دیده بودم جاری می شدند. بیصدا می گرستیم که کسی را بیخواب نکنم. نفس هایم به شماره افتاده بود. قلبم تحمل این داغ بزرگ را نداشت. حالا دیگر دوستم بیدار شده بود. علت گریه هایم را پرسید. با اشک و صدایی گرفته گفتم: یار رهبر شهید شد." هنوز باورمان نمیشد. دوستان میگفتند شبکه خبر زیر نویس کرده است. با هول و ولا تلویزیون را که روی شبکه یک بود روشن کردیم. سخنرانی دعای ندبه بود و سخنران داشت از سردار می گفت. او نیز برایش سخت بود تا در سخنرانیاش از شهید شدن حاج قاسم بگوید. اشک هایم سعی داشتند آبی باشند بر روی آتش دلم. مداحی که شروع شد، مداح نیز دائم از او می گفت و همهی مردم گریه می کردند. تصویربردار گاه گاهی عکسهای سردار که بر روی صفحه گوشی حاضرین در جلسه نقش بسته بود را شکار می کرد و حال دل ما را خرابتر می کرد. دعای ندبهی متفاوت آن هفته تمام شد. اما من هنوز روبروی قاب شیشهای بودم و کلیپ هایی که از سردار پخش می شد را می دیدم. زمان دستم نبود. اشکهایم قصد نداشتند بند بیایند. نزدیک ظهر شده بود و چشمهایم از فرط گریه دیگر باز نمی شد. سرم به شدت درد می کرد. مسکنی خوردم و با هر مشقتی بود وارد اتاق شدم تا کمی چشم هایم را ببندم. تا اذان ظهر یک ساعتی مانده بود. انگار کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. به خودم که می آمدم دیدم وارد فضای مجازی شدهام. ناخودآگاه دیدم آنچه را که تاب و توانش را نداشتم. تصویر انگشت و انگشتری. روضه ی مجسم اباعبدالله علیه السلام. بدن های تکه تکه شده و دست های بریده و روضه مجسم ابوالفضل العباس علیه السلام. بغض سنگینی که از صبح خود را حبس کرده بود شکست. هق هقم بلند شده بود. گریستم به یاد خواهر رنج کشیدهی دشت کربلا؛ به یاد زینب کبری سلام الله علیها. برای دل حضرت مادر سلام الله علیها که سر فرزندانش را بر دامن گرفته است.
لا یوم کیومک یا اباعبد الله.
✍ به قلم: #فریبا_پهند ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://kazive.kowsarblog.ir/نگین-سلیمان ?