حکمت
با زبان زیبای کودکانهش برایم حرف میزد. آرام و شمرده شمرده. چهرهی معصومش معصوم تر شده بود و تُپُلی صورتش کمی لاغرتر.
از داداشش میگفت که دکتر برایش آمپول نوشته بود. میگفت:” دوتا آمپول بهش زدن. خوب نشده.” پرسیدم خودت چی خاله؟
شیرِ پاکتی که دستش بود را زمین گذاشت و گفت: “نه به من آمپول نزد، شربت بهم داد.”
گفتم:” آخه تو کوچولویی شربت بخوری خوب میشی اما داداش باید آمپول بزنه اون قویتره.”
گفت:” شربتمو خوردم.” تشویقش کردم که شیر را تمام کند. کیکش را که میل نداشت بخورد اصراری نکردم.
بحث من و فاطمه زهرا من را یاد مقایسه کردن خودمان با دیگران انداخت. مقایسه کردنهایی که رنگ و بوی ناشکری میگیرد که چرا خدا به من زیبایی نداده اما به فلانی داده است. چرا همسایه پولدارتره؟ ماشین مدل بالا و خانه ویلایی داره من ندارم؟ یا چرا من مثل او نیستم؟
حرف های دختر کوچولو تلنگر خوبی بود که بفهمم بخشش خداوند به هر کسی طبق حکمت است . چه بسا من ظرفیت مال و ثروت و زیبایی آنچنانی را نداشته باشم و گمراه شوم. فرشتهی زیبا را بوسیدم که با حرفهای ساده و کودکانهش مرا به خدا نزدیک کرد.
✍ به قلم: #فریبا_پهند ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/حکمتn-1
? @kazive ?