موهای پرکلاغی
25 آذر 1398
موهای پرکلاغیش را آزادانه بر روی شانه هایش رها کرده بود. با هر بالا و پایین پریدنش موهایش موج می زدند و بر روی کمرش آرام می گرفتند. موج های سیاه رنگی که بوی عطرش در نسیم صبحگاهی می پیچد. به سمتم بر می گرد با دیدن چشم و ابروی مشکیش موهایش را فراموش… بیشتر »
5 نظر
حکمت
25 آذر 1398
با زبان زیبای کودکانهش برایم حرف میزد. آرام و شمرده شمرده. چهرهی معصومش معصوم تر شده بود و تُپُلی صورتش کمی لاغرتر. از داداشش میگفت که دکتر برایش آمپول نوشته بود. میگفت:” دوتا آمپول بهش زدن. خوب نشده.” پرسیدم خودت چی خاله؟ شیرِ پاکتی… بیشتر »